روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود ودر بیابان می رفت...
از او پرسیدن کجا می روی؟ او گفت(می خواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهر دیگری زندگی می کند) گفتند چه کار بیهوده ای!تواگر هزار سال هم عمر کنی نمیتوانی این همه راه راه را پشت سر بگذاری واز کوهستان وجنگل بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت مهم نیست!همین که من دراین راه باشم.او خودش می فهمد...
این یه مورچه ست ولی ما آدمیم...
پس همدیگرو دوست داشته باشیم ...
واقعا مگه ما یا اطرافیامون چه قد زنده ایم
پس بیاید تا هستیم قدر همدیگرو بدونیم وهم دیگرو دوست داشته باشیم